از حد گذشت درد و به درمان نميرسيم

شاعر : عبيد زاکاني

بر لب رسيد جان و به جانان نميرسيماز حد گذشت درد و به درمان نميرسيم
ما جز به خارهاي مغيلان نميرسيمگر رهروان به کعبه‌ي مقصود ميرسند
شبگير کرده‌اند به ايشان نميرسيمآنانکه راه عشق سپردند پيش از اين
ما سعي ميکنيم و به دربان نميرسيمايشان مقيم در حرم وصل مانده‌اند
در کنه کار مجمره گردان نميرسيمبوئي ز عود مي‌شنود جان ما ولي
ليکن به آفتاب درخشان نميرسيمچون صبح در صفا نفس صدق ميزنيم
در سلطنت به جاه سليمان نميرسيمدر مسکنت چو پيرو سلمان نميشويم
در سر کارخانه‌ي يزدان نميرسيمهمچون عبيد واله و حيران بمانده‌ايم